چراغانی کردن. چراغ بسیار روشن کردن. (ناظم الاطباء). در جشن، کوی و برزن را آئین بستن و چراغباران کردن. در اصطلاح عامه، چراغبانی و چراغبانی کردن. چراغون کردن: جشنی عظیم کرد و چراغانی آنچنانک بر روز همچو صبح بخندید شام تار. قاآنی (ازفرهنگ ضیاء). رجوع به چراغان شود. ، سر مقصر را زخم زدن و در هر زخمی فتیله روشن کردن. گناهکار را شکنجۀ چراغان دادن: ز مستان عجب نیست گر شام وصل سر محتسب را چراغان کنند. ظفرخان احسن (ازآنندراج). رفته تقصیری که دوران همچو دزدان کرده است بر سر بازار امکانت چراغان حواس. سعید اشرف (از آنندراج). چراغ هرکه اثر در زمانه روشن شد کنند خلق بچشم حسد چراغانش. اثر شیرازی (از ارمغان آصفی). رجوع به چراغان شود
چراغانی کردن. چراغ بسیار روشن کردن. (ناظم الاطباء). در جشن، کوی و برزن را آئین بستن و چراغباران کردن. در اصطلاح عامه، چراغبانی و چراغبانی کردن. چراغون کردن: جشنی عظیم کرد و چراغانی آنچنانک بر روز همچو صبح بخندید شام تار. قاآنی (ازفرهنگ ضیاء). رجوع به چراغان شود. ، سر مقصر را زخم زدن و در هر زخمی فتیله روشن کردن. گناهکار را شکنجۀ چراغان دادن: ز مستان عجب نیست گر شام وصل سر محتسب را چراغان کنند. ظفرخان احسن (ازآنندراج). رفته تقصیری که دوران همچو دزدان کرده است بر سر بازار امکانت چراغان حواس. سعید اشرف (از آنندراج). چراغ هرکه اثر در زمانه روشن شد کنند خلق بچشم حسد چراغانش. اثر شیرازی (از ارمغان آصفی). رجوع به چراغان شود
در تداول خانگی، گرهی سخت با درد کم یا بسیار که در زیر بغل یا کش ران و امثال آن پیدا شود به علت مرضی که در جای دیگر بدن است مانند آماس کش بعلت سوزاک. آماس که بر یکی از دو جانب گلو یا بیغوله های ران و زیر بغل و مانند آن پیدا آید و در درون ریم باشد. سخت شدن ماده ای در درون تن چنانکه در زیر گلو پشت گوش یا جای دیگر
در تداول خانگی، گرهی سخت با درد کم یا بسیار که در زیر بغل یا کش ران و امثال آن پیدا شود به علت مرضی که در جای دیگر بدن است مانند آماس کش بعلت سوزاک. آماس که بر یکی از دو جانب گلو یا بیغوله های ران و زیر بغل و مانند آن پیدا آید و در درون ریم باشد. سخت شدن ماده ای در درون تن چنانکه در زیر گلو پشت گوش یا جای دیگر
مداوا کردن. دوا کردن. علاج کردن. شفا دادن. خوب کردن. علاج. معالجه. طب ّ. مداوا. مداوات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تنت بر تک رخش مهمان کنم به گرز و به کوپال درمان کنم. فردوسی. گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شوداو را به چه درمان کنند. ناصرخسرو. اندر سرت بخارجهالت قویست من درد جهل را به چه درمان کنم. ناصرخسرو. به درمان چشم سر اندر نماندی یکی چشم دل را بکن نیز درمان. ناصرخسرو. کسی را کز طمع جنبیدعلت نداند کردنش بقراط درمان. ناصرخسرو. دشوار عشق بر دلم آسان نمی کنی درد مرا به بوسی درمان نمی کنی. خاقانی. چو رنجورم به حال من نظر کن مرا درمان از آن لعل شکر کن. نظامی. همچنانکه کسی عاشق خوبی شود... اگر او را گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و ازاین رنج خلاص یابی گوید درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده می شود. (کتاب المعارف). گر قضا صد بار قصد جان کند هم قضا جانت دهد درمان کند. مولوی. هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و درّ و مرجان مرا. مولوی. اًصاده، درمان کردن شتر را از علت صاد. مداواه، درمان کردن کسی را و معاینه نمودن. (از منتهی الارب) ، چاره کردن. تدبیر ساختن. علاج کردن: شما هر کسی چارۀجان کنید بدین خستگی تا چه درمان کنید. فردوسی. بدو گفت رستم که فرمان کنم من این درد را زود درمان کنم. فردوسی. کنون این سخن را چه درمان کنید چه خواهید و با من چه پیمان کنید. فردوسی. بپرسید کاین را چه درمان کنم وز این راه جستن چه پیمان کنم. فردوسی. همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم. فردوسی. نتوانید هیچ درمان کرد گر جهان سوز و آسمان شکنید. خاقانی. چه تدبیر سازم چه درمان کنم. سعدی
مداوا کردن. دوا کردن. علاج کردن. شفا دادن. خوب کردن. علاج. معالجه. طَب ّ. مداوا. مداوات. (یادداشت مرحوم دهخدا) : تنت بر تک رخش مهمان کنم به گرز و به کوپال درمان کنم. فردوسی. گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود چون نمک گنده شوداو را به چه درمان کنند. ناصرخسرو. اندر سرت بخارجهالت قویست من درد جهل را به چه درمان کنم. ناصرخسرو. به درمان چشم سر اندر نماندی یکی چشم دل را بکن نیز درمان. ناصرخسرو. کسی را کز طمع جنبیدعلت نداند کردنش بقراط درمان. ناصرخسرو. دشوار عشق بر دلم آسان نمی کنی درد مرا به بوسی درمان نمی کنی. خاقانی. چو رنجورم به حال من نظر کن مرا درمان از آن لعل شکر کن. نظامی. همچنانکه کسی عاشق خوبی شود... اگر او را گویند که درمانی کنیم تا او بر دل تو سرد شود و ازاین رنج خلاص یابی گوید درمان آن کنید تا رغبتم و عشقم زیاده می شود. (کتاب المعارف). گر قضا صد بار قصد جان کند هم قضا جانت دهد درمان کند. مولوی. هر که درمان کرد مر جان مرا برد گنج و درّ و مرجان مرا. مولوی. اًصاده، درمان کردن شتر را از علت صاد. مداواه، درمان کردن کسی را و معاینه نمودن. (از منتهی الارب) ، چاره کردن. تدبیر ساختن. علاج کردن: شما هر کسی چارۀجان کنید بدین خستگی تا چه درمان کنید. فردوسی. بدو گفت رستم که فرمان کنم من این درد را زود درمان کنم. فردوسی. کنون این سخن را چه درمان کنید چه خواهید و با من چه پیمان کنید. فردوسی. بپرسید کاین را چه درمان کنم وز این راه جستن چه پیمان کنم. فردوسی. همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم. فردوسی. نتوانید هیچ درمان کرد گر جهان سوز و آسمان شکنید. خاقانی. چه تدبیر سازم چه درمان کنم. سعدی
فرمان بردن. اطاعت کردن. فرمان برداری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرمان کنی و یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری. رودکی. به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید. فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. ز دیدارت آرامش جان کنم ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم. فردوسی. اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان. ناصرخسرو. مست بسیار است خامش باش هل تا میروند مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند. ناصرخسرو. فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء). یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند فرمان من بکن بدل یار، مار گیر. ؟ (از مقامات حمیدی). مکن فرمان دشمن سردرآور بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟ خاقانی. گفت فرمان تو را فرمان کنم هرچه گویی آنچنان کن آن کنم. مولوی. ، امر دادن. حکم دادن. (یادداشت به خط مؤلف)
فرمان بردن. اطاعت کردن. فرمان برداری کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرمان کنی و یا نکنی ترسم بر خویشتن ظفر ندهی باری. رودکی. به ایرانیان گفت فرمان کنید دل خویش را زین سخن مشکنید. فردوسی. مکن نیز فرمان دیو پلید ز فرمان او بر تو این بد رسید. فردوسی. ز دیدارت آرامش جان کنم ز من هرچه خواهی تو فرمان کنم. فردوسی. اگر فرمان تن کردی و در اصطخر بنشستی از اهل البیت پیغمبر نگشتی نامور سلمان. ناصرخسرو. مست بسیار است خامش باش هل تا میروند مر یکی هشیار را صد مست کی فرمان کنند. ناصرخسرو. فرمان نکرد و بیامد و در بگشاد. (قصص الانبیاء). یاران ز مار گرزه بسی سهمگن ترند فرمان من بکن بدل یار، مار گیر. ؟ (از مقامات حمیدی). مکن فرمان دشمن سردرآور بدین گفتن چه حاجت خود درآری ؟ خاقانی. گفت فرمان تو را فرمان کنم هرچه گویی آنچنان کن آن کنم. مولوی. ، امر دادن. حکم دادن. (یادداشت به خط مؤلف)
تمشیت و نظم دادن. تهیه کردن. فراهم کردن: تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را پایه بفزایی و کار ملک را سامان کنی. عنصری. شیرخان، سامان رفتن بهار می کرد و انتظار آمدن خواص می کشید. (تاریخ شاهی احمد یادگار ص 197)
تمشیت و نظم دادن. تهیه کردن. فراهم کردن: تا جهان باقی بود بادت بقا تا علم را پایه بفزایی و کار ملک را سامان کنی. عنصری. شیرخان، سامان رفتن بهار می کرد و انتظار آمدن خواص می کشید. (تاریخ شاهی احمد یادگار ص 197)